كشتي در حال غرق شدن بود كه نا خدا فرمان خروج داد ،مردها حمله كردن كه برن ، ناخدا گفت خجالت بكشيد،زنها مقدمند!
زنها ضمن تشكر از ناخدا يكي يكي پياده شدن، بعد ناخدا گفت آقايون حالا ميتونيد پياده شيد ، كوسه ها به اندازه كافي سير شدن !!!
به سلامتي همه آقايون
سر یکی از امتحانای تستی اواخر امتحان یهو 6-7 نفر تو سالن بلند شدن برن برگه شونو بدن، این باعث شد یه کم صدا بشه، همه داشتن از این صدا سوءاستفاده میکردن و از هم جوابا رو میپرسیدن بعد یهو همهمه به طور تصاعدی زیاد شد و 2-3 نفر دیگه هم پاشدن برن برگه بدن، یکی داشت از کنار من رد میشد بهش گفتم 8 چی میشه؟ 8 چی میشه؟ ... جواب نداد و داشت میرفت، (پیش خودم گفتم چه آدمیه هااااااااااا ! خب بگو دیگه، حالا شاید نشنیده ...) رسید کنارم که رد شه گوشۀ پیرهنشو آروم کشیدم دوباره گفتم 8 چی میشه؟ 8 چی میشه؟ برگشت بهم یه لبخند ژوکند تحویل داد و رفت! کلی پیش خودم از دستش شاکی شدم که بدبخت عقده ای خب میگفتی دیگه ... بعد از تموم شدن همهمه دیدم هنوز داره بین صندلیا میچرخه، برگه هم دستش نبود! بعد چند دقیقه که دوباره از کنارم رد شد یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم کرد، جفتمون خنده مون گرفت! ... ولی خدایش دمش گرم، مراقب ! باحالی بود !!!
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت پس همیشه شاد باش امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن شاید امید تنها دارائی او باشد اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است خوب گوش کردن را یاد بگیریم گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند وقتی از شادی به هوا میپری مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد ولی راه به جائی نخواهد برد میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان یا بگوئی : خدا به خیر کنه، باز صبح شده انتخاب با توست اگر در کاری موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد زندگی کتابی است پر ماجرا هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش آنرا دور
بابا که شدم ، به دُخترم پول توجیبی نمیدم تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم موهاشم بخوره تو صورتم در ِ گوشم پچ پچ کنه بگه بابایی بهم پول میدی ؟ داریم با بچه ها میریم بیرون موهاشو بزنم کنار . ماچش کنم ، بگم برو از جیبم وردار بابایی ....
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
فقط ميدانم كه بین دوستان نزدیکش به دو جنسه معروف است. با او در يك
كافي شاپ در خيابان گاندي قرار مي*گذارم. چون مطالبم را در روزنامه
ميخواند، اعتماد مي*كند و مي*گويد كه حتما مي آيد. قول مي دهم از او عكس
نگيرم..
ادامه مطلب...
شباهت ما با ژاپنی ها !! ( جالب و خواندنی )
ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده.
ادامه مطلب...
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،
اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :
به هر يک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را برای من بياورد... ملکه آينده چين می شود.
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد .
روز ملاقات فرا رسيد
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضيح داد :
اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!