ANITA
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی....

'ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨــــﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧــــﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ!
ﺍﻣــــﺎ ﺩﻟـــــﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ!

ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣــــﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ،
ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫـــــﻮﺱ!

ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ...
ﺍﻣﺎ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨـــﻢ!

ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ....
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨــــﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـــﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!

ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺷﺎﯾـــﺪ...
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿــــــﻦ...
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ "ﺍﻧﺴــــﺎﻥ" ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

پیری برای جمعی سخن می راند لطیفه ای برای حضار تعریف کرد و همه دیوانه وار خندیدند . بعد از لحظه ای دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمی ار حضار خندیدند . او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید . او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بار ها و بارها به افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

گذشته را فراموش کنید وبه جلو نگاه کنید.

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

...!چه ظریفانه است خلقت قلب ادمی

...!به تلنگری میشکند

...!به لحنی میسوزد

...!برای دلی میمیرد

...!به نگاهی جان میگیرد

و به یادی می تپد...!

ارسال در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

نباید شیشه را با سنگ بازی داد..

نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد..

نباید بیتفاوت!چترماتم را..به دست خیس باران داد!

کبوتر ها که جز پروازازادی نمیخواهند!

نباید در حصارمیله ها...با دانه ای گندم...

به او تعلیم ماندن داد.

ارسال در تاريخ یک شنبه 6 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

باران نباش كه خودت را با التماس به شيشه بكوبي ؛ 

ابر باش تا منتظرت باشند كه بباری

 

ارسال در تاريخ یک شنبه 30 فروردين 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد

بی گمان من می شوم بازنده و او می برد

اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا

عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد

آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم

ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد

من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد

عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد

ارسال در تاريخ یک شنبه 30 فروردين 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر
ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﻋﻄﺮ ﮔﻨﺪﻡﺯﺍﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﻣﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ، ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
 
 
ﺩﺭ ﺗﺮﺍﺱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﯾﺎﺭﻭ ﺷﻮﯼ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ
ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ، ﺷﮑﻮﻩ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
 
ﺳﺎﯾﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮔﺮﻩ، ﻧﻮﺭ ﻣﻼﯾﻢ، ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻣﺸﺘﺮﮎ
ﺧﻨﺪﻩ ﺧﻨﺪﻩ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﺮﺑﺎﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
 
ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻧﻘﺮﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﻭﺭِ ﻫﺮ ﮔﻨﺠﯽ ﺑﭽﺮﺧﺪ ﻣﺎﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
 
ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺧﺸﺘﯽ، ﻗﺪﯾﻤﯽ، ﻗﻞ ﻗﻞ ﻗﻠﯿﺎﻥ، ﮔﺮﺍﻣﺎﻓﻮﻥ، ﻗﻤﺮ
ﺗﮑﯿﻪ ﺑﺮ ﭘﺸﺘﯽ ﺯﺩﻩ ﯾﺎﺭ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺎﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
 
ﺍﺯ ﺳﻤﺎﻭﺭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﺖ ﭼﺎﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﻗﻨﺪ ﺭﺍ ...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار...فکرش را بکن!
 
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺯﻧﮓ، ﺭﻓﺘﻢ ﻭﺍﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ، ﮐﻪ ﭘﺮﺗﻢ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺳﺎﯾﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺗﻮﻧﻠﯽ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭ ... ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ !
 
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺧﺎﻧﻪ ... ــ ﻭَ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﮑﻞ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ
ﻗﺮﺹﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺭ !  ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﮑﻦ !
 
ارسال در تاريخ دو شنبه 17 فروردين 1394برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

دلم برای کسی تنگ است...

کسی که بی من می ماند...

کسی که با من نیست...

کسی که من

همیشه دلم برایش تنگ میشود...

عاشقانه... همیشه...

تا ابد... تا خود خدا...

دلم برای تو تنگ است

ارسال در تاريخ شنبه 23 اسفند 1393برچسب:, توسط محمدرضاعالیقدر

0